خداوندا.
به من قوت و جرئت آن را بده که در مسیری که درست میپندارم گام بردارم.
به من شجاعت بده تا بیقرار نباشم.
تمامی گناه من آن است که از تو مهجور ماندهام. و مهجوری از توست و همین دردسرهای ریز و درشتش.
این تاریکی از توست. کمی از نور بیانتهایت را دوباره به من بده. تا یکبار دیگر در جانم بگذارم. قوت بگیرم. جان بگیرم. دوباره راه بروم.
شاید ادامهی مسیر من سختتر از پیش باشد. حالا که تازه دیدم که دل دارم بستمش»، تازه حالاست که جانم نور تو را میخواهد. قوّت از تو. بهانه از تو. چون سایه مرا ز خاک برگیر، کاینجا سر و آستانه از توست. و اگر نور تو را داشته باشم، کشتی مرا چه بیم دریا؟
خداواندا. باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی. همه فانیایم و باقی تویی. همه درماندهایم و فریادرس تویی. همه بیکسایم و کس هر کس تویی. آن را که تو برداشتی میفکن. و آن را تو نگاشتی مشکن. عزیزکردهی خود را خوار مکن. شادیپروردهی خویش را غمخوار مکن. چون برگرفتی هم تو بدار. ما را با ما نگذار، و بدین بیخردگی معذور دار. که این تخم تو کشتهای و این گل تو سرشتهای.»
خدای عزیز. یاری کن. تا یک روز بنویسم: چون زاری آدم از حد بگذشت و سخن بدین سرحد رسید، آفتاب اقبال طلوع کرد. شب دیجور ادبار فراق را، صبح صادق سعادت وصال بدمید»
درباره این سایت