تیمار بیانتهای تو را،
که مبادا تنهایی عارض شود؟
مبادا ابرهای غصه ببارند؟
+
من خیلی مبارزه کردم که به این نقطه نرسم. اینطوری. این شکلی.
ولی خب، چه کنم. نشد که نشد.
حالا انگار پر از فریادم. پر از چیزایی که دوست دارم کل زمین بدونه. کل کل زمین.
پر از عادت شدم. دیگه به ترسیدن عادت کردم. به خوب و بد شدنای متوالی عادت کردم. به بیخبری و نگرانی عادت کردم. به اینکه نگم که این چیزا هیچ کدومش برام قابل تحمل نیست عادت کردم. نمیدونم این خوبه؟ بده؟ من واقعا دوست داشتم یه آدم این شکلی شم؟
به جز ارحم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا»، به جز اینکه تو بهم رحم کنی، هیچ راه دیگهای ندارم.
ای کاش بهم رحم کنی. میدونم که تاوان مهجوری از توعه. میدونم ازت دور شدم. ولی نتونستم. کاش ببینی. کاش بیای این پایین و ببینی که من به همهی اینها عادت کردم. و خب، عادت به ترس، از خود ترس خیلی خیلی ترسناکتره.
[لباس نو - محسن چاوشی]
کم کم داریم به زمان نه هوای تازه و نه لباس نو میخوام» از سال نزدیک میشویم. آن هم برای من که در انتظارت منو کشت توی سالی که گذشت»ترین حالت ممکن هستم.
امسال را چیزهای زیادی یاد گرفتم. چیزهایی که شاید هرگز دوست نداشتم یاد بگیرمشان. نود و شش که تمام شد نوشتم:.اما اتفاقا نود و شش سال من» بود. اما نه آنکه فکر کنی یعنی انگار خدا من را آفریده بود برای نود و شش و نود و شش را برای من! خیر! یعنی سالی بود که همهچیز اینجا اتفاق افتاد. اینجا درون من. یعنی اتفاق اینجا افتاده که نمیتونم به راحتی باهاش کنار بیام.» و هزاران و هزاران بود.» حالا تا پایان نود و هفت هنوز اندکی مانده. شاید آخرش که شد کاملتر بنویسمش. اما الان فقط میخواهم این را بگویم که: اتفاقا نود و هفت سال من» بود.» و بدجوری هم سال من بود. درست به آن معنا که انگار خدا من را آفریده بود برای نود و هفت و نود و هفت را برای من. اما چرا؟ چه چیز یاد گرفتم؟
یاد گرفتم که صبور باشم. نه که پیش از این صبوری نکرده باشم. نه. اما این را دانستم که در هر لحظه میتوانم بیش از آن چه که از خودم انتظار دارم صبور باشم. دیگر آنکه یاد گرفتم منتظر بمانم. یاد گرفتم انتظار بکشم. و خب، چه روزهای بسیاری که ظلمها روا کردی». البته که نه فقط من.
و بارها با خود گفتم: دیگر نمیتوانم!» اما باز هم دانستم که میتوانم. توان صبر و شکیبایی و انتظار را بالا و بالا و بالاتر دیدم. [راستش را بخواهی همین لحظه هم یکی از همان لحظههای نمیتوانم است. همانهایی که بعد میفهمم که توانستم دوامش بیاورم.]
حالم خوب است. اما مدام به پشت سر نگاه میکنم. و میپرسم: چطور دوامش آوردم؟ و دیگر چه چیز را باید دوام بیاورم؟
+
چند وقتی هست که چیزهایی که باید بنویسم خیلی زیادتر از همیشه است. اما انگار دیگر زبان نوشتنش را ندارم. نمیدانم چه اتفاقی رخ داده، رخ میدهد [، یا رخ نمیدهد]، و خب، درست مثل همیشه، میترسم.
+
حالا دیگر خیلی هم مطمئن نیستم که اینها را نخوانی. اما چه باک؟ آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب!
+
هیچ دقت کردی که انگار یه دنیا فقط واسه تو آواز میخونده؟
میگفت: خب لیوان رو هم دم به دقیقه سرد و گرم کنی ترک برمیداره، جون آدمیزاد که جای خود داره!»
پ.ن: اتفاق خاصی نیفتاده، جز اینکه دیشب هر یه ساعت یه بار یه خواب جدید میدیدم :))))
پ.ن۲: بازم یه امیدی هست به اینکه سخن همهچیز رو درست کنه. به اینکه من اشتباه فکر میکنم. به اینکه درست اومدم راه رو و کج نرفتم. چون هیچ سرنخی ندارم که کجای راه اشتباه شد که یهویی ورق برگشت. شاید برنگشتهها. ولی مشکل از اون صبریه که من دیگه ندارم. تحملی که دیگه ندارم. حتی عصبانیتی که دیگه ندارم. اصن بیحس بیحس.
مشکل اصلی اینجاس که من اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاده. نمیتونم درست پیشبینی کنم. هر ساعت یه فکر. خوب میشما. ولی جونم داره درمیاد!
واقعا چی شد که اینجوری شد؟
نکنه واقعا هیچی نشده حز اینکه من حساس شدم؟ نکنه واقعا طبیعیه همه چیز؟
فکر میکنی امشب، توی سرای حاتمخانی، اون جایی که دوستش دارم، اونجایی که هر بار میرم یه جای خالی برام هست، همون کنج مرمری با سقف پر از کاشیهای رنگی اسلیمی، درست رو به روی تو، جایی برام هست؟ که بشینم حرف بزنم بات؟
or I should be even disappointed of this?
+
یکم بهم یاد بده گله کنم. آدما زیاد گله میکنن نه؟ با من چیکار کردی که بتونم آروم باشم همهش؟ نباید گریه کنم؟ بزار گریه کنم. چرا نمیزاری؟ چرا حتی این رو هم ازم دریغ میکنی؟
لااقل بزار یکم از پریا یاد بگیرم.
پریا گشنهتونه؟
پریا تشنهتونه؟
پریا خسته شدین؟
مرغ پربسته شدین؟
چیه این های های تون؟
گریهتون، وای وای تون؟
»
پریا هیچی نگفتن. زار و زار گریه میکردن پریا. مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
+
حالا عرفهام. گرمه. نمیشه بمونم یه گوشه و زل بزنم بت. دارم راه میرم. دارم طواف میکنم. امون از اونجایی که وایمیستم ولی. خوب نگاه میکنم اونجا رو و میخندم. خوبم :) ولی تو که خوب میدونی، خوب نمیمونم. پس بزار بیام بعدش یه روزی که سرده، یه روزی که نمیشه بمونم یه گوشه و زل بزنم بت، بیام طوافمو بکنم، بعدش برم بشینم کنج حاتمخانی. بابا اصن بیخیال پروژه و هرچی! بزار من فقط ده دقیقه بیام کنج حاتمخانی! لااقل حس کنم هرجایی هم که جایی برام نباشه، توی حاتمخانیِ تو هست!
خداوندا.
به من قوت و جرئت آن را بده که در مسیری که درست میپندارم گام بردارم.
به من شجاعت بده تا بیقرار نباشم.
تمامی گناه من آن است که از تو مهجور ماندهام. و مهجوری از توست و همین دردسرهای ریز و درشتش.
این تاریکی از توست. کمی از نور بیانتهایت را دوباره به من بده. تا یکبار دیگر در جانم بگذارم. قوت بگیرم. جان بگیرم. دوباره راه بروم.
شاید ادامهی مسیر من سختتر از پیش باشد. حالا که تازه دیدم که دل دارم بستمش»، تازه حالاست که جانم نور تو را میخواهد. قوّت از تو. بهانه از تو. چون سایه مرا ز خاک برگیر، کاینجا سر و آستانه از توست. و اگر نور تو را داشته باشم، کشتی مرا چه بیم دریا؟
خداواندا. باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی. همه فانیایم و باقی تویی. همه درماندهایم و فریادرس تویی. همه بیکسایم و کس هر کس تویی. آن را که تو برداشتی میفکن. و آن را تو نگاشتی مشکن. عزیزکردهی خود را خوار مکن. شادیپروردهی خویش را غمخوار مکن. چون برگرفتی هم تو بدار. ما را با ما نگذار، و بدین بیخردگی معذور دار. که این تخم تو کشتهای و این گل تو سرشتهای.»
خدای عزیز. یاری کن. تا یک روز بنویسم: چون زاری آدم از حد بگذشت و سخن بدین سرحد رسید، آفتاب اقبال طلوع کرد. شب دیجور ادبار فراق را، صبح صادق سعادت وصال بدمید»
زودتر از ددلاینی که گفته بودم تمام شد. فکر کردن به همهچیز. امروز چند دقیقهای به صفحهی مکالمهمان نگاه میکردم. در حالی که نوشته بودم سلام!». و چند دقیقه به این فکر میکردم که واقعا باید دکمهی اینتر را بزنم؟! واقعا باید پی ادامهی این سلام را بگیرم؟ شاید اسمش ترس بود. اما نه آن ترس که از دیدن یکبارهی یک هیولای بی شاخ و دم دست دهد. آن ترس که با من بزرگ شده بود. دیده بودمش. بوییده بودمش. حتی آن ترس را بوسیده بودمش. پیش از این. پیش از امروز. آنقدر این ترس را میشناختم که فکر کردن به اینکه دکمهی اینتر را بزنم یا نه، آنقدر طول نکشید که علیالاصول باید طول میکشید. حرفها را گفتم. حالا بیش از ترس، این بار چیزی که منجر به ویرانیست این امید» است. امیدی که جای ترس را گرفت اما درست شکل همان است. همانقدر که باید با ترس میجنگیدم حالا باید با امید بجنگم. ترس نباید دامنگیر میشد و امید هم. این میان چیزی عوض نشده. ترس یا امید. چه فرقی دارد؟ امید هم اگر سختتر از ترس نباشد از آن سادهتر نیست.
به هر حال. من راضیم از هرچه که پیش آمده. امیدوارم و از این امید نمیترسم. از ترس نترسیدم پس از امید هم نمیترسم. ای کاش بتوانم روزی همهی این احساسات را به خوبی بشناسم. ای کاش با آنها بزرگ شوم.
اما حالا میدانم اگر همهچیز تمام شود هم دیگر نمیتوان گفت دل از من برد و روی از من نهان کرد». دیگر نهان نکرد. زین پس فقط باید گفت :شنونده باید عاقل باشد! :))» حداقل حداقل کاری که امشب برای خودم کردم آن بود که بدانم نمیتوان گفت خدا را با که این بازی توان کرد» و این چرا نباید خوشحالم کند؟
خداوند یاریمان کند.
[دل از من برد و روی از من نهان کرد. خدا را با که این بازی توان کرد؟ - محمدرضا شجریان]
چند دقیقهایه که خوانش این یک بیت رو گذاشتم روی تکرار. و ترسان و نگرانم از همهی فکرایی که با شنیدن این تک بیت توی سرم میاد.
من گناهکارم. چون خیلی زودتر از اینها باید متوجه میشدم که مسئلهی من مسئلهی کمی نیست. از شوخی هم گذشته. و وقتی حرف از اینه که من گناهکارم» به معنای خیلی عمیقی اشاره به یه اشتباه داره. اشتباهی که اگر همینطور به روال خودش بخواد بگذره همه چیز رو بدتر میکنه. اشتباهی که نباید توی تردید اینکه " آیا واقعا دل از من برد و روی از من نهان کرد»؟ " میموند. خیلی سریع باید از این فکرها گذر میکرد. حالا هم دیر شده. اما شاید چیزی کم نشده باشه.
این وسط منم.
آدمی که نه میتونه راه درست رو از غلط تشخیص بده، و نه توان این رو داره که ندونه راه درست چیه و راه غلط چی. آدمی که هرگز قاطع نبوده. ولی حالا باید قاطعانه تصمیمی برای رهایی بگیره.
آدمی که خسته نیست، اما نگرانه و ترسیده. آدمی که میدونه شاید بعد از اینکه از این ماجرا گذر کنه، آدم قبلی نمیشه. نه به خاطر دلش، که به خاطر گناهش. به خاطر اینکه خدا را با که این بازی توان کرد؟»
شاید توی این هفتهی کذایی، تصمیمی که مدتهاست باید میگرفتم رو بگیرم. البته فقط شاید». از حالا، ینی حدود دوی صبح ۲۴ام دی، فقط شش روز و بیست و دو ساعت به خودم مهلت میدم؛ یعنی تا آخرین ساعت از روز اول بهمن نود و هفت. برای فکر کردن به همهچیز. و این همهچیز یعنی واقعا همهچیز». بعدها شاید این شش روز رو از تاریخ زندگیم محو کنم. و باز هم فقط شاید».
خداوندا.
خدای عزیز.
خدای معجزهگر.
خدای مهربان.
خدای بخشنده.
خدای لطیف.
خدای کریم.
خدای مجید.
خدای ترسها.
خدای شکها.
خدای یقینها.
خدای شوقها.
خدای اضطرابها.
خدای امیدها.
خدای صبوری ها.
خدای سرمستیها.
خدای اشتباهها.
خدای گناهان.
خدایا خیرها.
خدای شرها.
خدای ترسها.
و خدای ترسها.
و خدای ترسها.
تو میدانی، و در کل جهان تو، محبوب من، فقط تو میدانی. همهی همهی همهی ترسهای زندگانی من را. ترسهای هر لحظه و هر قدم از زندگی بیست و اندی سالهی این ذلیلِ حقیرِ مسکین را.
اگر برای یک بنده و فقط یک بنده شرح تمام تمامش را پشت سر هم سوار میکردم، شاید آنقدر ملامت میشدم که از سر همان ملامت آن ترسها را کنار میگذاشتم. اما محبوب من. چه به کنار گذاشتن ترسهای ساختهی تو؟ چونان امیدهای ساختهی تو و شوقهای ساختهی تو و اضطرابهای ساختهی تو و صبوریهای ساختهی تو و شکهای ساختهی تو و. . اما ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم»؛ پس بگذار با ترسهای ساختهی تو خو بگیرم. بگذار ببینمشان. بشناسمشان. از تو که پنهان نیست. هیچ دوست ندارم تحملشان کنم. اما تو تاب تحملشان را به من بده. تاب دوست داشتنشان را. تاب زندگی کردن با آنها را. شاید دیوانه شده باشم که اینها را میگویم. بعید هم نیست.
اما آخر آخرش اینکه بزرگترین ترسم همیشه از دست دادن تو بوده. پس هرچه که از آن کوچکتر است را تاب تحملش را به من بده. فقط که تو برایم بمانی. دائما.
در هر لحظه شاکرم نگه دار. مثل الان. شکر.
و گفت:
گاهی آدم، تو جنگ با خودش، باید اونقدر پیش بره که یه ویروونه بسازه از وجودش. اونوقت، از دل اون ویرونه یه نوری، یه امّیدی، یه جرئتی جرقه میزنه.
شهرزاد!
بس نیست این همه ناکامی؟ این همه بدبختی؟ توی دنیایی که دو روز بیشتر نیست، منتظر چی هستیم؟ کدوم معجزه؟ کدوم خوشبختی بادآورده؟
"آرامِ دلم؛
دیدی این زمستان هم حریف انتظار من نشد؟
امسال خبری از برف نبود،
و درختان از حالا دارند شکوفههایشان را به رخ هم میکشند.
روزها معمولا به همین منوال میگذرد.
و شبها، چنان که پیشتر گفتمت، چراغی میافروزم، شعری میخوانم،
و وقتی دلم خیلی برایت تنگ میشود، دوباره شروع به نوشتن میکنم.
آنگاه پس از اتمام هر جمله سری بلند میکنم و به تو که روبرویم نشستهای خیره میشوم.
خندههایت، سرتکان دادنت، و چشمهای متظرت را در نظر میآورم و سپس سراغ جملهی بعدی میروم
و باز روز از نو روزی از نو.
کار نوشتن که به انتها میرسد، تازه صدای گنجشکها بلند میشود
و تا به خود بیایی روز تمام حیاط را پر کرده.
عزیزترینم!
دیگر چیز زیادی تا آمدن بهار نمانده.
و من هنوز نمیدانم با این همه سال نداشتنت چه کنم؟
در کدام کوچه قدم بگذارم؟
از کدام خاطره چشم بپوشم؟
و از کدامین مهتاب سراغت را بگیرم؟
دیگر قرار بیتو ماندنم نیست.
تصمیم گرفتهام که همین امشب این خانه را با یاد تو تنها بگذارم.
و به دیدارت بشتابم؛ حتی اگر هرگز نشانی از تو نیابم!
ای کاش تو هم هنوز در جستجوی من باشی."
اگه سه ماه پیش بود ازت میپرسیدم چرا هیچی بهش نمیگفتی؟ حالا میفهمم. برا اینکه کیف میکردی! که تو میدونی و اون نمیدونست!»
- در دنیای تو ساعت چند است؟ - مامان گلی.
پ.ن: :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :)
پ.ن۲: همچنان این سوال باقیه البته! که is this true؟!
پ.ن۳: اگر این رو میخونی، بسه، بیا با من حرف بزن! :)))
پ.ن۴: #I_am_totaly_rad:))))
یک جا مجنون میگفت که من اگر میتوانستم از این زندان رها شوم که ملالی نبود! رها میشدم. بیرون میرفتم. اما این من، دیگر "نمیتواند" این زندان را رها کند. نه که نخواهد. البته که نمیخواهد اما اگر میخواست هم نمیتوانست.
باید بدانم حالا که چند روزیست "نهایت بُعد اختیار کردهام"، وقتی روی تختم در اتاق تاریکم دراز کشیدهام و مادرم بیرون اتاق با تلفن حرف میزند و صدایش میآید، تنها میل زندگیام آن است که بروم آن بیرون، سرم را روی پاهایش بگذارم، گریه کنم، و فقط برایش از تو سخن بگویم. باید به او بگویم که "من از آن گذشتم ای دوست که بشنوم نصیحت".
حالا انگار زندانیام. با افکارم. که اگر نبودم، چه پروایی داشتم از حرف زدن از تو؟ با تو، م، با پدرم، با برادرم، با دوستانم. من دوست دارم از تو با همه حرف بزنم. اما تو در خیالی. بیرون نمیآیی. نقاب از چهره نمیافکنی؛ و من هم. و انگار که "قانع به خیال و چون خیالی" شدهایم.
تو ساده آمدی، آرام نشستی، و اگرچه "بودند بدین طریق سالی"، اما "در دل و جان خانه کردی عاقبت"، و حالا هم "چنان در دل من رفته که جان در بدنی". و من، اگر چه "هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم" و تو همین جهد را کردی، اما انگار "نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم" و شاید تو هم.
و از تو چه پنهان، گاهی که از زمین و زمان، و حتی از خود تو، ناراضی و گلهمند و غمگینم، گمان میکنم "مرا امید وصال تو زنده میدارد".
حالا که "دل به امید وصل او همدم جان نمیشود" و "جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند"، حالا که "آشفته چنان نیم به تقدیر کاسوده شوم به هیچ زنجیر"، حالا که "گرچه ز غمش چو شمع سوزم، هم بی غم او مباد روزم"، "یا رب به خدایی خداییت، وانگه به کمال پادشاییت"، "تا غرق نشد سفینه در آب رحمت کن و دستگیر و دریاب". "رحمت کن و در پناهم آور" و "زین شیفتگی به راهم آور".
یا رب. تو گفتی "ما از تو این شکستهدلی میخریم!" گفتی: "ما تو را بهر این آه فرستادهایم!" حالا که "خواستی تا قفس قالب بشکند و لباس آب و گل بر خود پاره کند"، اما "دستش به شکستن قفس مینرسد"، با من بجنگ! بگذار "زاری آدم از حد بگذرد"؛ و بعد بگو: "باز آی کز آنچه بودی افزون باشی" و بگو: "اکنون که به وقت جنگ جانی و جهان بنگر که به وقت آشتی چون باشی" و بگذار بگویم: "معشوقه با سامان شد تا باد چنین بادا".
درباره این سایت